
«سفر در مه؛ عبور از مرزهای مرگ و کلمه»
۱. مرگ؛ نه پایان، که آغاز روایت
در آثار نجدی، مرگ چیزی نیست که به زندگی نقطه پایان بگذارد. مرگ، خودش آغاز یک روایت تازه است؛ جایی که حضورِ غایب معنا میگیرد. شخصیتهایی که مردهاند، همچنان نفس میکشند، راه میروند، حرف میزنند. حتی یک صندلی خالی در کلاس، وزن یک انسان غایب را دارد. این حضور پس از مرگ، نه وهمانگیز بلکه ملموس و انسانیست. نجدی با مرگ، نه خداحافظی، که سلامی دوباره میکند.
۲. روایت در مه؛ آینهای بیخط
نجدی روایت خطی را کنار میگذارد؛ او ترجیح میدهد در مه قدم بزند، نه در خیابانهای صاف و مستقیم. هر داستان مثل قطعهای از یک رؤیاست، بیزمان و بیمرز. گاهی از وسط واقعه آغاز میکند، گاه با پایان، گاه با تصویری در ظاهر بیربط. این ابهام عمدی، خواننده را به تجربهای شاعرانه و شخصی دعوت میکند. خواندن نجدی مثل عبور از آینههاست؛ هر بار، تصویرِ تازهای از خود میبینی. روایتی بدون مسیر مشخص، اما پر از مقصدهای عاطفی.
۳. واژهها؛ سنگریزههای شاعر
زبان در «یوزپلنگانی…» ابزاری برای اطلاعرسانی نیست؛ خودش یک شخصیت است. کلمات در این مجموعه زندهاند، حس دارند، و گاهی بیشتر از آدمها حرف میزنند. نجدی مثل یک شاعر، واژهها را نمیچیند؛ با آنها زندگی میسازد. او به زبان اعتماد دارد تا روایت را بسازد، نه به طرح داستانی. نثرش سرشار از تصویر، طنین و جادوست. کلماتش را باید با گوش شنید، نه فقط با چشم خواند.
۴. کودک، پیر، معلم؛ شخصیتهای در حاشیه
نجدی، قهرمانهای کلاسیک ندارد؛ آدمهایش از حاشیه میآیند: کودکهای ساکت، پیرمردهای تنها، معلمهای فراموششده. اما همین حاشیهها، مرکز احساسی داستاناند. زندگی از دریچهٔ چشم آنها دیده میشود؛ دریچهای پر از درد، اما بیناله. آنها به جهان معنا میدهند با خاموشیشان، نه با عملشان. انسانهای نجدی فریاد نمیزنند؛ آنها نگاه میکنند، حس میکنند، آه میکشند. و همین، آنها را جاودانه میکند.
۵. طبیعت، بخشی از روایت
در داستانهای نجدی، طبیعت فقط پسزمینه نیست؛ خودش یک کنشگر است. باران، برف، کوه، درخت، رود؛ همه در روایت نقش دارند، حرف میزنند، میگریند. گاهی باران، جانشین یک شخصیت است؛ گاهی مه، حافظ یک راز. این طبیعت، شاعرانه است اما نمادین هم هست؛ زبان دوم داستانهاست. حتی وقتی انسان فراموش میشود، طبیعت به یاد میآورد. این حضور زیستی، ادبیات نجدی را از بقیه متمایز میکند.
۶. یوزپلنگان؛ دویدنِ حافظه
«یوزپلنگانی که با من دویدهاند» استعارهایست از خاطراتی که هنوز در ذهن راوی زندهاند. آنها نه در بیرون، بلکه در ذهن و حافظه میدوند. یوزپلنگ، تمثیلیست از سرعت زمان، از ازدستدادنهایی که ردشان هنوز داغ است. هر داستان، تکهای از آن دوندگی ذهنیست؛ تلاشی برای درک گذشتهای که هنوز نفس میکشد. عنوان کتاب، در واقع نقشهٔ حافظهٔ نویسنده است. و هر یوزپلنگ، یادگاریست از یک لحظهی ناب.
:: بازدید از این مطلب : 3
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0